محمدرضا_خرازي فرد

۸ بازديد
وقتي نميخواهي كه قلبت مال من باشد 

چشمان تو نقش و نگار فال من باشد ....

 

وقتي نميخواهي تمام خواهشم باشي    

يا اينكه اقيانوسي از آرامشم باشي ...

 

وقتي نگاهت سرد و بي احساس و بي نور است   

يعني دلت فرسنگها دل ....از دلم دور است ...

 

در برزخم اين روزها درگير تشويشم 

پس ميزني با دست ....با پا ميكشي پيشم 

 

تا كي گرفتار تب دلواپسي باشم ...؟؟؟

تا كي دچار (مازوخيسم ِ ) بي كسي باشم ...؟؟؟؟

 

هي گفتم از حالم از اينكه مات تقديرم 

هي گفتم از اينكه نباشي بي تو ميميرم...

 

هي گفتم از دلشوره و چشم انتظاري ها 

هي گفتم از پايان تلخ بي قراري ها...

 

هي گفتم و گفتم كه تو با طالعم جوري

يك دوستت دارم نگفتي ....بس كه مغروري ...

 

 

من عاشقت بودم تو دردم را نفهميدي 

حال خراب و رنگ زردم را نفهميدي 

 

آنقدر سرگرم خودت بودي كه بي ترديد

با عقل و دل جنگ و نبردم را نفهميدي 

 

روز و شبم را وقف احساس تو ميكردم 

اما برايت هر چه كردم را نفهميدي 

 

بردي دلم را مفت چنگت... باز حرفي نيست 

تو علت رفتار سردم را نفهميدي 

 

دلتنگي و دلدادگي تاوان سختي داشت 

مرگ غرورم ...........!!! اينكه مَردم را نفهميدي

 

هر چه سرم آمد هميشه باعثش دل بود 

دل خالق هر چه خيال پوچ و باطل بود 

 

گم ميشوم بعد از تو در هر كام سيگارم 

بايد دلم را كنج يك زندان نگهدارم    

 

ترسي ندارم ديگر از اين نابساماني 

سگ پرسه ها در خاطرات خيس و باراني 

 

بي معرفت ....بي رحم بي انصاف لاكردار

دست از سر كابوس هاي هر شبم بردار ....

 

 

 

محمود_رضا_خرازي_فرد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد