پنجشنبه ۰۸ دی ۰۱ | ۱۵:۳۶ ۵ بازديد
هر بار گفتم عاشقم بستي دهانم را
پركردي از زهر هلاهل، استكانم را
وقتي كه بودي، زندگي طعمي گوارا داشت
ميخواستم با تو بسازم آشيانم را
احساس ميكردم كه دردي مشترك داريم
احساس ميكردم كه ميفهمي زبانم را
امّا توهم انگار مثل ديگران بودي
فهميده بودي رخوت هفت آسمانم را
من تخت جمشيدم و تو اسكندري بيرحم
آتش بزن، بشكن غرور بيامانم را
بيآنكه چيزي گفته باشي، رد شدي رفتي
اي كاش ميشد بهتر از اين امتحانم را
اميد_صباغ_نو