عبدي_فداغي

متن نوشته

عبدي_فداغي

۵ بازديد
۷۱۳ قصيده(همسرايي) "يـك نـگـاهِ تـازه گـاهي آشـناست گــاه آهــنـگِ نـگـاهـي آشـنـاسـت" كارم از اين حرفها بگذشـته اَست ماندةام اينكه چه راهي آشناست آشـنـايـان ايـن زمان بــيگـانـه اند يك غريبه گـاهـگـاهـي آشـنـاسـت تاكه جيبت پر ز پول است و دِوُو مركبت، فوج سـپاهـي آشـنـاسـت بهر تـو هـورا و بـشـكـن مي زنـنـد گرچه چشمت با گناهي آشناسـت پيش پايـت بَــرّه قـربـان مي كنند نام تو هر جا چو شاهي آشـناست مي پرستـندت چو بُـت بلكـه خدا جمله گوينـد اين إلاهي آشـناست آتشـت گردد گلـسـتـان چون تو را پول در بـانـك رفـاهـي آشـنـاسـت مي شـود پـرونده ات فُـرمـالـيـتـه گـر تـو را در دادگـاهـي آشـنـاسـت ترسي ازجُرمت نباشد هيچ، چون پُشتِ تو بـر تكيه گاهي آشـنـاست الـغـرض تـا پـول در جـيـبـت بُــوَد سنگلاخ هم شاهـراهـي آشـنـاست گركه پولت نيست راهي طي مكن كِت تنِ بي جان بةچاهي آشناست رو بـه تـاريـكي شـوي از روشــنـي جاي خورشيدت سياهي آشـناست چِل سَـنَـه چون قوم اسرائـيـلـيـان گـيجي و افـكـارِ واهـي آشـنـاسـت دينِ گاوي چون خَـرَت قـالِـب كنند سـامِـري وارت تـبـاهـي آشـنـاسـت عــيـن مـا ايـرانـيـان گــردي خـرِف كإين زمين بر گاوْماهـي آشـنـاست حاصـل دينِ عـرب اين شـد كـه او بــا دعـا شُــكــرِ الٰــهـي آشــنــاست شد وطن تاراج و دلخوش يارو كه بـا فَـنِ شــعــرِ فُـكـاهـي آشـنـاسـت عـبديا! بس كن كه دارت مي زنـنـد شـعـر تـو بـر تـو گواهـي آشـنـاست اين كُـلاه از بـهـر تـو بــاشـد گـشـاد بي كُـلَـه شـو تـا كُـلاهـي آشـنـاست عبدي_نعمتي_فداغي 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد